اولین سالی که امام خمینی فوت شد همه مردم سیاه پوش شدند و مراسم عزاداری خیلی باشکوه بود حتی در دورافتاده ترین روستاها .
برای ماها که اوایل دوره نوجوانی رو میگذروندیم طبیعی بود که بخواهیم اداهای بزرگترها رو دربیاریم . بنابراین یه پیراهن سیاه می پوشیدیم ، آستین هاشو بالا میزدیم و تو صف سینه زنی سعی می کردیم اون جلو جلوها بایستیم . خیلی وقتا ما رو به خاطر قد کوچکترمون میبردن ته صف . دوباره با هزار کلک خودمون می رسوندیم جلو . و باز دوباره دستمون رو می گرفتن می بردن آخرای صف . این دغدغه اصلی ما در روزهای سینه زنی بود . خلاصه تو این وضعیت اگه یکی پیرهن سیاه نداشت خیلی افت داشت براش . بهش به چشم یه بچه نیگاه می کردند .
صمدالله و ولی الله دوتا داداشند که پسر عموی بنده اند . اون سال صمدالله پیرهن ولی رو پوشیده بود . خب صمد بزرگتره هرچی ولی الله دادوبیداد کرد که این پیرهن من اصلا اعتنایی نکرد . تو راه خونه تا مسجد مدام ولی گفت باید پیرهنم رو الان دربیاری اونم اصلا نگاش نمی کرد. رفتیم مسجد سینه زدیم و برگشتیم . ولی الله همچنان اصرار می کرد . تا اینکه زیر درختاری چشمه پایین دعواشون شد . ولی الله بهش حمله کرد . صمد چون قدش بلندتر بود پشت سرهم ولی رو کتک می زد.نکته جالب اینکه ما 5-6 نفر دیگه واستاده بودیم و دعوای این دوتا رو تماشا می کردیم . بالاخره وجدان همیشه بیدار من ! زنگ خطر رو زد و من برای میانجیگری رفتم وسط .
ولی الله رو تصور کنید مشتش رو گره کرده بود که تو یه فرصت خوب بزنه تو صورت صمد . ولی صمد با کتکشاش هی تعادل ولی رو بهم می زد و نمی شدکه ولی مشت رو بزنه . لحظه ای که من رفتم وسط این دوتا . ولی فرصت پیدا کرد و مشتش رو محکم خوابوند تو صورت من . یعنی گیج شدم جلوی چشمام سیاه شد . فقط اومدم بیرون و گفتم هر .... میخواین بکنین !!!
برای ماها که اوایل دوره نوجوانی رو میگذروندیم طبیعی بود که بخواهیم اداهای بزرگترها رو دربیاریم . بنابراین یه پیراهن سیاه می پوشیدیم ، آستین هاشو بالا میزدیم و تو صف سینه زنی سعی می کردیم اون جلو جلوها بایستیم . خیلی وقتا ما رو به خاطر قد کوچکترمون میبردن ته صف . دوباره با هزار کلک خودمون می رسوندیم جلو . و باز دوباره دستمون رو می گرفتن می بردن آخرای صف . این دغدغه اصلی ما در روزهای سینه زنی بود . خلاصه تو این وضعیت اگه یکی پیرهن سیاه نداشت خیلی افت داشت براش . بهش به چشم یه بچه نیگاه می کردند .
صمدالله و ولی الله دوتا داداشند که پسر عموی بنده اند . اون سال صمدالله پیرهن ولی رو پوشیده بود . خب صمد بزرگتره هرچی ولی الله دادوبیداد کرد که این پیرهن من اصلا اعتنایی نکرد . تو راه خونه تا مسجد مدام ولی گفت باید پیرهنم رو الان دربیاری اونم اصلا نگاش نمی کرد. رفتیم مسجد سینه زدیم و برگشتیم . ولی الله همچنان اصرار می کرد . تا اینکه زیر درختاری چشمه پایین دعواشون شد . ولی الله بهش حمله کرد . صمد چون قدش بلندتر بود پشت سرهم ولی رو کتک می زد.نکته جالب اینکه ما 5-6 نفر دیگه واستاده بودیم و دعوای این دوتا رو تماشا می کردیم . بالاخره وجدان همیشه بیدار من ! زنگ خطر رو زد و من برای میانجیگری رفتم وسط .
ولی الله رو تصور کنید مشتش رو گره کرده بود که تو یه فرصت خوب بزنه تو صورت صمد . ولی صمد با کتکشاش هی تعادل ولی رو بهم می زد و نمی شدکه ولی مشت رو بزنه . لحظه ای که من رفتم وسط این دوتا . ولی فرصت پیدا کرد و مشتش رو محکم خوابوند تو صورت من . یعنی گیج شدم جلوی چشمام سیاه شد . فقط اومدم بیرون و گفتم هر .... میخواین بکنین !!!