نوشته های یکی از معلم های روستا در سال های 49 و 50 شمسی
این مطلب را یکی از معلم های عزیز روستا که در سال های 49 و 50 در سلیمانی معلم بوده است در وبلاگ خاطرات شخصی بنده (ساندویج نون و رب) به عنوان نظر(کامنت) نوشته است:
درود بر استاد گرانقدر به نیک پنداران و نیک گفتاران و نیک کردارانی فرهیخته چون شما ودیگر نورچشمانم در ایران زمین افتخار می کنم درود بر سلیمانی بتو و مردمانش و درود بر ارواح مقدس نیاکانشان نور چشمم من خاطرات شیرنی
از روستای شما در جوانی دارم چنان در اقیانوس محبت مردم روستا غوطه ور بودم که فراموش شدنی نیست هرگز در ارتباط با پروردگارم دعا ی خیر را برای مردم روستای سلیمانی فراموش نمی کنم پیام درود وسلام را به همه برسان
من سالهای 49 و50 و کمی از 1351 خورشیدی در آنجا معلم و سپاه دانش بودم روزهای تعطیل به انجیرزو به کوه می رفتیم از خاطرات زیبای زندگی ام بود خدا بیامرزد علی اکبر کد خدا و و محمد علی کدخدا و و درود به سید صدرالدین
حاج یوسف سیدفخرالدین سید ابوالحسن آقای پیرانی و آیت الله مصطفوی را این عزیزان بقیه به من لطف داشتند کربلایی غلام پدر محمد علی و مادرش که منزلشان بودم یا محمد علی کدخدا و خانمش از دم آقایان و خانمها من نان شان را خوردم سلیمانی بتو را زادگاه دومم می دانم شماره من 09111782489 می باشد
من در آموزش وپرورش گرگان دبیر بودم زبان انگلیسی ودرسهای دیگر تدریس می کردم سال 1379 خورشیدی باز نشسته شدم تلفن مرا کسی خواست بده من بیش از 650 شماره تلفن جوانان ایران زمین در سراسر ایران دارم وبیش از 120 دوستان برون مرزی ولی عزیزان همنشینم در سلیمانی بتو چند تایی بیشتر ندارم دوست دارم آدرس سایتشان یا را داشته باشم
من مطالعه را دوست دارم سایت مرا به نورچشمان سلیمانی بتو بده در خاتم ترا دعا می کنم وسر فراز باشی برای خانم و فرزندان سلام برسان مرا در دعا یت
بدرگاه خدا فراموش نکن خدا یارت v_islamiyah@ yahoo.com
درود بر شما و فرهیختگان سلیمانی بتو ودرود برآنانکه دستمال خرما و تنگ آب در دوش تبره
ونان از جلو مدرسه روستا رد می شدند و لب خند زنان با من خوش بش میکردند بسوی
مزرعه می رفتند و درود بر چوپانانی که بامدادان گوسفندهای اها لی را جمع وبه چرا می بردند
ودرود به دختران که عصرها از میش دانها زگی بر سر بالباسهای رنگارنگ دل شاد کن
سوخت به خانه ها می بردند ومن هم یک جمله می گفتم قزله گلی دخترها می خندند
آنها را می خنداندم شاید به لهجه نادرست اداکردن ترکی ام می خندیدند آخر من ترکی
بلد نبودم به شاگردها می گفتم در مدرسه فارسی سخن بگویید تا مسلط شوید
که روزی در آینده در جلسات کشوری سخرانی داشتید کم نیارید ولی کاش می گفتم
بامن ترگی صحبت کنند یا به دوستان می گفتم بامن ترکی سخن بگویند
که یک زبان به معلوماتم اضافه میشد در سلیمانی دو آسیاب بود که باموتور دیزلی کار
کار می کرد یکی از حاج یوسف بود یکی از کربلایی فخرادین یا برادرش بود من به آسیاب برای دیدن وخدا
قوت می رفتم پدر من هم در روستای کفشگیری گرگان آسیاب و آبدنگ داشت در کودکی
بعضی روزها که پدرم و مادرم سوار براسب به مزرعه می رفتند مرا نزد آسیابان می گزاشتند
هنوز مزه پنیر معروف به پنیر خیکی از یادم نرفته خیک از پوست بزغله است به شکل کیسه
که چوپانها وقتی گوسفندها را یلاق مبرند در تابستانها پنیرهارا در پوست جا می کنند محکم
سرش را می بندند تا فاسد نشود وقتی هوا سرد شد گوسفندها را از کوهای البرز به
محل قشلاق یعنی محل سکونت زمستانی می آورند و پنیرهای داخل خیک به قول ما استرابادی ها می فرو شند عرض کردم خیک کیسه کوچک است از پوست بزغاله
حرف خوردن شد مردم روستا سلیمانی چند تا از گسفند ها را درخانه می بستند و پروار
می کردند بعد می کشتند و در ظرف مسی (پاتیل) ته گرد تف می داند در کوزه یا ظرف
رویی(دبه) جا می کردند برای مصرف دانش آموزان روستا که در شهر نیشابور درس می خواندند این غذای شان بود نان خورش بود کارشان آسان بود از دبیرستان به خانه مستاجریشان وارد می شدند یکی دوقاشق آن را گرم می کردند و با نان می خوردند
من گاهی به نیشابور می رفتم مهمانشان می شدم اما از خوردنیهای جالب دیگر
یک نان درست میکردند که داخلش سبزی و روغن دنبه بود نان خورش سرخود بقول
امروزی ها پیتزا که من برای شناسیی پیتزا یک بار با نوه ام بودم
به رستوران رفتم برای من خوردنی نبود حق هم داشتم آخر پیتزا دست پخت بانوان
سلیمانی بتو را خوردم به احترام دست پخت آنان هر گز به پیتزا امروزی لب نخواهم زد
از پنیر خوشمزه داخل کمه سلیمانی من یک همسایه داشتم در همسایه گی کربلایی
غلام پپیر مردی سن بالا به من علاقه داشت هر صبح یک سینی چند ظرف بود که
یکی سرشیر یکی شیره ووو خلاصه عرض کنم من اینطور به اطرافیانم میگویم
بانوان سلیمانی بتو چیزی جالبی می پختند اول برایم می فرستادند اما چایی مادر کربلایی
غلام همسر حاج یوسف بگویم وقتی منزلشان میرفتم به مادر کربلایی غلام مدیر م
می گتم اگر راه دور یعنی گرگان باشم و مرا به چای دعوت کنی از گرگان برای خوردن
چای تو می آیم می خندیدند در پایان من هرگز انفاقها و محبتهای مردم عزیز سلیمانی
بتو را فراموش نمیکنم در حق همه دعا می کنم از پروردگارم بزای شان درخواست مغفرت می کنم زنده باد ملت ایران پاینده باد کشور ایران بر قرار باد پرچم توحیدی کاویانی ایران زمینم