مطلب جدید از آقای اسلامیه معلم سالهای 49 و 50 شمسی در روستا از طرف سپاه دانش
من پیتزای دست پخت بانوان سلیمانی بتو را خوردم، به احترام دست پخت آنان هر گز به پیتزا امروزی لب نخواهم زد
درود بر شما و فرهیختگان سلیمانی بتو و درود برآنانکه دستمال خرما و تنگ آب در دوش تبره ونان از جلو مدرسه روستا رد می شدند و لبخند زنان با من خوش بش میکردند بسوی مزرعه می رفتند و درود بر چوپانانی که بامدادان گوسفندهای اهالی را جمع و به چرا می بردند.
به شاگردها می گفتم در مدرسه فارسی سخن بگویید تا مسلط شوید که روزی در آینده در جلسات کشوری سخرانی داشتید کم نیارید ولی کاش می گفتم بامن ترگی صحبت کنند یا به دوستان می گفتم بامن ترکی سخن بگویند که یک زبان به معلوماتم اضافه میشد
در سلیمانی دو آسیاب بود که باموتور دیزلی کار کار می کرد یکی از حاج یوسف بود یکی از کربلایی فخرالدین یا برادرش بود من به آسیاب برای دیدن وخدا قوت می رفتم پدر من هم در روستای کفشگیری گرگان آسیاب و آبدنگ داشت در کودکی بعضی روزها که پدرم و مادرم سوار براسب به مزرعه می رفتند مرا نزد آسیابان می گذاشتند .
هنوز مزه پنیر معروف به پنیر خیکی از یادم نرفته. خیک از پوست بزغاله است به شکل کیسه که چوپانها وقتی گوسفندها را ییلاق می برند در تابستانها پنیرها را در پوست جا می کنند محکم سرش را می بندند تا فاسد نشود وقتی هوا سرد شد گوسفندها را از کوهای البرز به محل قشلاق یعنی محل سکونت زمستانی می آورند و پنیرهای داخل خیک به قول ما استرابادی ها می فرو شند. عرض کردم خیک کیسه کوچک است از پوست بزغاله.
حرف خوردن شد، مردم روستای سلیمانی چند تا از گوسفندها را در خانه می بستند و پروار می کردند بعد می کشتند و در ظرف مسی (پاتیل) ته گرد تف می داند در کوزه یا ظرف رویی(دبه) جا می کردند برای مصرف دانش آموزان روستا که در شهر نیشابور درس می خواندند این غذای شان بود نان خورش بود کارشان آسان بود از دبیرستان به خانه مستاجریشان وارد می شدند یکی دوقاشق آن را گرم می کردند و با نان می خوردند. من گاهی به نیشابور می رفتم مهمانشان می شدم.
اما از خوردنیهای جالب دیگر یک نان درست میکردند که داخلش سبزی و روغن دنبه بود نان خورش سرخود بقول امروزی ها پیتزا که من برای شناسایی پیتزا یک بار با نوه ام بودم به رستوران رفتم برای من خوردنی نبود حق هم داشتم آخر پیتزای دست پخت بانوان سلیمانی بتو را خوردم به احترام دست پخت آنان هر گز به پیتزای امروزی لب نخواهم زد از پنیر خوشمزه داخل کمه سلیمانی.
من یک همسایه داشتم در همسایه گی کربلایی غلام پیر مردی سن بالا به من علاقه داشت هر صبح یک سینی چند ظرف بود که یکی سرشیر یکی شیره ووو
خلاصه عرض کنم من اینطور به اطرافیانم میگویم بانوان سلیمانی بتو چیزی جالبی می پختند اول برایم می فرستادند
اما چایی مادر کربلایی غلام همسر حاج یوسف بگویم وقتی منزلشان میرفتم به مادر کربلایی غلام مدیر میگفتم اگر راه دور یعنی گرگان باشم و مرا به چای دعوت کنی از گرگان برای خوردن چای تو می آیم می خندیدند
در پایان من هرگز انفاقها و محبتهای مردم عزیز سلیمانی بتو را فراموش نمیکنم در حق همه دعا می کنم. از پروردگارم برای شان درخواست مغفرت می کنم.
زنده باد ملت ایران پاینده باد کشور ایران بر قرار باد پرچم توحیدی کاویانی ایران زمینم
درود براستاد گرانقدر علی سلیمانی و وبلاگ پربارش و درود بر مردم سلیمانی و فرهیختگانش و درود بر ارواح مقدس نیاکانشان که خیلی شان دوستان و هم نشین و هم
جلسه و هم خوراکم بودند که یادشان گرامی باد مطلبی عرض کنم از خاطرات45 سال
پیش مردم سلیمانی شبی در منزل رییس انجمن ده حاج علی اصغر سلیمانی جلسه ای بود فکر می کنم صرف
شام هم بود بزرگان و ریش سفیدان هم بودند من به حاضرین عرض کردم از سلیمانی
تا سرجاده همت آباد درزمستان که برف است راه از بی راه قابل تشخیص نیست نیاز داریم
که یک جاده داشته باشیم که شنریزی شود و جاده در خور روستای ما باشد اضافا کردم
که شما در کار شر همت دارید مثلا اگر اختلافی با روستای همسایه روستا پیش آِید
مثلا اختلاف سامان زمین یا ووو همه به رگ غیرتشان بر می خورد حتی حاضر به
برخورد و دعوا هستید در حالیکه همه مسلمان همه تابع قرآن همه یک پیامبر
حال در امر خیر کمتر جدی هستید بعد در مورد شن ریزی جاده از ده تا همت آباد گفتم
آن شب در نزد من تصمیمی برفور گرفته نشد من قصدم بود فقط ذهن ها را آماده کنم
انتظار عمل فوری نداشتم فردا بامداد که بسمت مدرسه می رفتم دیدم جمعیت انبو ه با
بیل هاشان و تراکتورها مشغول شدند که شن ببرند و جاده سازی و شن ریزی کنند
من تعجب کردم که دیشب از میهمانی همه برای خوابیدن به خانه شان رفتند کی این مردم را
خبر کردند که صبح زود همه آماده کارشدند آخر من در روستا متولد و بزرگ شدم من
به این اتحاد و همبستگی و شنوندگی روستاییان سلیمانی تعجب کردم حدود فکر می کنم
9 کیلو متر جاده را شن ریزی کردند چون من سپاه دانش روستا بودم رسم بود درآن زمان
سپاه دانش علاوبر کار تدریس وآموزش در کارهای عمرانی و امور دیگر هم با انجمن ده و
کد خدا همکاری و همفکری می کردند در سراسر کشور رسم بود حتی ارگانهای
دولتی و کشوری و لشگری احترامی برای جوانان سپاه دانش قایل بودند در اداره ها
اگر سپاه دانش برای رفع گرفتاری روستایی سفارش یا نامه میداد احترام می گذاشتند
خود روستایی ها اگر مشگلی داشتند محرمانه به سپاه دانش میگفتند بدون دانستن
کد خدا یا انجمن ده که برایم چنین اتفاقه بوده من هم محرمانه رفع مشگل می کردم
بدون اینکه کسی بداند هنوز هم پس چهل سال محرمانه هست که با خود به گور خواهم برد
این بود قصه جاده و شن ریزی و کارهای دیگر عمرانی آنزمان شد مردم باهمت بودند در
کار خیر سبقت می گرفتند مردم سلیمانی سفر ه دار بودند به دیگری می خوراند ندخوشحال
بودند البته بشکر خدا زحمتکش و پرکار بودند کار می کردند فعال بودند و زندگی شان خوب بود من مردم را متدین و با ادب دیدم جوانان شان و نوجوانان محصل شان را با ادب دیدم
نبست به ابراز محبت می کردند از دیدن من ومن از دیدنشان خوشحال می شدیم
هم را با چهره های خندان میدیدم دانش آموزانم پارتی من در منزلشان بودم مرا از
چیزهای داشتند بی نصیب نمی زاشتند پچه هندوانه می آوردند می گفتند آقای هندوانه را خوردی پوسته دانه را میایم می برم همینطو ر هم بود مطلب همین جا کوتا می کنم
خاطره در باره ماهی را برای بعد اگر خدا اجازه داد زنده ماندم خواهم گفت که شیرین است
از آداب آنزمان مردم سلیمانی بتو شاد باشید نوآموز مکتب آزادی اندیشه ودانش ولی الله اسلامیه گرگان 09111782489
70ساله