روستای سلیمانی

این وبلاگ در مورد روستای سلیمانی واقع در 40 کیلومتری غرب نیشابور می باشد

این وبلاگ در مورد روستای سلیمانی واقع در 40 کیلومتری غرب نیشابور می باشد

آنچه از این وبلاگ عاید شما می شود جدای از آشنایی مفصل با روستای مذکور ، بدست آوردن اطلاعات خوبی راجع به مردم شناسی ،آداب و رسوم ،باورها و بطور کلی مسائل مربوط به جامعه شناسی روستایی در بخش طاغنکوه شهرفیروزه به طور اعم، و روستای سلیمانی به طور اخص است.

کلمات کلیدی
بایگانی

تخمه دزدی برای چراغ قوه

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۵۲ ق.ظ

تخمه دزدی برای چراغ قوه

وقتی من کلاس چهارم ابتدایی (1367) بودم بین بچه ها مد شده بود که برای شبهای عروسی چراغ قوه در دست داشته باشند . بنابراین تمام فکر و ذهن ما بچه شده بود داشتن چراغ قوه . کسی که چراغ قوه بزرگتر و پرنورتری داشت بین بچه ها مهمتر بود بنابراین با غرور می اومد تو جمع در حالیکه چراغ قوه رو روشن کرده بود و نورشو تو چشمای بقیه می انداخت .
اونقدر این مد شایع شده بود که تو دست هر بچه 8 تا 15-16 ساله یک چراغ قوه بود . بعضی ها توان خریدش رو نداشتند برای همین پولهاشون رو جمع می کردند و هی قوه (باطری بزرگ ) می خریدند بعد دو سر کی سیم را لخت کرده و یک سرش را به ته آخرین قوه و یک سرش رو به سر اولین قوه وصل می کردند طوری که با لامپ کوچکی که اونهم با سر اولین قوه درارتباط بود تماس پیدا کند بعد دور قوه ها رو با یک مقوای محکم چسب کاری می کردند و در واقع یک چراغ قوه دست ساز درست می شد.
اونهایی که بیشتر پول داشتند چراغ قوه های رنگی می خرید ند با نورهای سبز و آبی که بچه های امثال من حسرت این چراغ قوه ها رو همیشه می خوردیم .
منم برای اینکه یکی از این اون چراغ قوه ها رو داشته باشم یک نقشه کشیده بودم . من عادت داشتم غروبها وضو می گرفتم و می رفتم مسجد وسط روستا . نماز مغرب و عشا رو می خوندم و برمی گشتم .
یک شلوار چینی داشتم ( از همونها که سبز رنگ بودند و اون موقعها مد بود) که یک عالمه جیب داشت . شبها یواشکی می رفتم اتاق پایینی و سرکیسه باز می کردم و جیبهامو پر می کردم از تخمه ژاپنی که بابام تو کیسه ها کرده بود تا ببره سبزوار بفروشه .در مجموع حدود یک کیلو تو جیبهام تخمه می ریختم و یواش درمی رفتم تا کسی نبینه .
بعد اونا رو سرراهم تو مغازه می فروختم و پولش رو یه جایی قایم می کردم . تا اینکه پولهام به 600 تومان رسید .
رفتم مغازه حاج علی قصاب و یک چراغ قوه خریدم . اولین کاری که کردم کارتنش رو انداختم دور.
از مسجد که برگشتم خونه مادرم با دیدن چراغ قوه پرسید اون چیه علی ؟ از کجا آوردیش؟ گفتم هیچی این تو مسجد جا مونده بود من پیداش کردم . مادرم یک نگاهی به چراغ قوه که برق نو بودنش گویای همه چیز بود انداخت و برد به بابام هم نشون داد .
بابام گفت علی راستش رو بگو خریدیش یا پیدا کردی ؟ گفتم باور کنید پیداش کردم
روز بعد تو راه مدرسه بابام جلوم سبز شد و با چهره ای ناراحت پرسید : علی راستشو نگفتی بالاخره چراغ قوه خریدی یا پیدا کردی اگه پیداش کردی بدم از بلندگو صدا بزنن . به وضوح احساس کردم به بابام الان از مغازه حاج علی قصاب داره برمیگرده و رفته همه چیز رو فهمیده منتظر بود تا من بگم پیداش کردم و یک کشیده محکم اونم تو هوای سرد نوش جانم کنه . سریع گفتم خریدمش.
گفت خیلی خوب دیگه همینو از اول بگو
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۲۶
علی سلیمانی

نظرات  (۱)

اولین روز دبستان بازگرد...
کودکی های قشنگ باز گرد...
کاش می شد باز کودک می شدیم...
لا اقل یک روز کوچک می شدیم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی