روستای سلیمانی

این وبلاگ در مورد روستای سلیمانی واقع در 40 کیلومتری غرب نیشابور می باشد

این وبلاگ در مورد روستای سلیمانی واقع در 40 کیلومتری غرب نیشابور می باشد

آنچه از این وبلاگ عاید شما می شود جدای از آشنایی مفصل با روستای مذکور ، بدست آوردن اطلاعات خوبی راجع به مردم شناسی ،آداب و رسوم ،باورها و بطور کلی مسائل مربوط به جامعه شناسی روستایی در بخش طاغنکوه شهرفیروزه به طور اعم، و روستای سلیمانی به طور اخص است.

کلمات کلیدی
بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

اولین سالی که امام خمینی فوت شد همه مردم سیاه پوش شدند و مراسم عزاداری خیلی باشکوه بود حتی در دورافتاده ترین روستاها . 
برای ماها که اوایل دوره نوجوانی رو میگذروندیم طبیعی بود که بخواهیم اداهای بزرگترها رو دربیاریم . بنابراین یه پیراهن سیاه می پوشیدیم ، آستین هاشو بالا میزدیم و تو صف سینه زنی سعی می کردیم اون جلو جلوها بایستیم . خیلی وقتا ما رو به خاطر قد کوچکترمون میبردن ته صف . دوباره با هزار کلک خودمون می رسوندیم جلو . و باز دوباره دستمون رو می گرفتن می بردن آخرای صف . این دغدغه اصلی ما در روزهای سینه زنی بود . خلاصه تو این وضعیت اگه یکی پیرهن سیاه نداشت خیلی افت داشت براش . بهش به چشم یه بچه نیگاه می کردند . 
صمدالله و ولی الله دوتا داداشند که پسر عموی بنده اند . اون سال صمدالله پیرهن ولی رو پوشیده بود . خب صمد بزرگتره هرچی ولی الله دادوبیداد کرد که این پیرهن من اصلا اعتنایی نکرد . تو راه خونه تا مسجد مدام ولی گفت باید پیرهنم رو الان دربیاری اونم اصلا نگاش نمی کرد. رفتیم مسجد سینه زدیم و برگشتیم . ولی الله همچنان اصرار می کرد . تا اینکه زیر درختاری چشمه پایین دعواشون شد . ولی الله بهش حمله کرد . صمد چون قدش بلندتر بود پشت سرهم ولی رو کتک می زد.نکته جالب اینکه ما 5-6 نفر دیگه واستاده بودیم و دعوای این دوتا رو تماشا می کردیم . بالاخره وجدان همیشه بیدار من ! زنگ خطر رو زد و من برای میانجیگری رفتم وسط . 
ولی الله رو تصور کنید مشتش رو گره کرده بود که تو یه فرصت خوب بزنه تو صورت صمد . ولی صمد با کتکشاش هی تعادل ولی رو بهم می زد و نمی شدکه ولی مشت رو بزنه . لحظه ای که من رفتم وسط این دوتا . ولی فرصت پیدا کرد و مشتش رو محکم خوابوند تو صورت من . یعنی گیج شدم جلوی چشمام سیاه شد . فقط اومدم بیرون و گفتم هر .... میخواین بکنین !!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۲۱
علی سلیمانی
16 خر فراری
این خاطره را پدرم تعریف کرده و مربوط می شود به حدود 50 سال پیش .
من (پدرم ) و برادرام هر کدوم یک خر داشتیم و که باهاش کارهای کشاورزی رو انجام می دادیم و برای رفت و آمد به صحرا ازشون استفاده می کردیم . از اونجایی که خرهای نر قدرت بیشتری دارند و ما برای بارکشی و شخم زدن زمین به این مسئله احتیاج داشتیم همه ما خر نر داشتیم و تو صحرایی که کار می کردیم بقیه مردم هم خر نر خریده بودند . ظهر ها که می رفتیم استراحت کنیم خرها رو یه جایی می بستیم یا می دادیم نوبتی یک از ما اونها رو ببره به چرا .
یه روز خدابیامرز حاج علی (عموی بزرگم ) به حسین داداشم گفت : امروز شما برین راحت بخوابین من خرها رو میبرم به چرا . حاج علی هم یه عادت جالب داشت که هر جا خوابش می گرفت می خوابید . خرها رو به حاج علی سپردن همانا و خواب حاج علی بردن همانا. حاج علی وقتی از خواب بیدار می شه می بینه همه خرها فرار کردن و اثری ازشون نیست . ما تو خنه چه دراز کشیده بودیم که حاج علی اومد گفت بلند شین که خرها فرار کردن . بلند شدیم هرجا رو نیگا کردیم هیچ اثری از خرها نبود . یه لحظه متوجه شدیم که از روستای کناری (بیرم آباد ) سرو صدا میاد . فهمیدیم که خرها فرار کردن به بیرم آباد . تو بیرم آباد یه ماده خر بود . تصورش رو بکنید 16 تا خر نر با سرعت دارند دنبال یک خر ماده می دوند . بیرم آباد روستای کوچکی بوده و خونه ها هم حیاطی نداشتند یکهو مردم می بیند به قول پدرم صدای گروب گروب میاد یک ثانیه بعد با 17 خر مواجه میشن که دیوانه وار دارند دور روستا می دوند. منظره وحشتناکی بوده . اونقدر که هر زن و مردی دست بچه اش رو می گرفته و فرار می کرده تو خونه اش.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۷
علی سلیمانی

زردک های چشمه جیک

یادمه کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم . حاج حسن تو باغ سوم چشمه جیک یه قسمت کوچیکی رو زردک کاشته بود . یه روز بعدازظهر من با احمد (اصغر ) و یکی دیگه از بچه ها فکر کنم رضا (حاج علی ) بود رفتیم سراغ زردک ها . عجب زردک هایی بودند رنگشون بنفش خوش رنگ تازه و آبدار . یکی نه دو تا نه 20 ، 30 تا از زردک ها رو کندیم یه تعدادی هم که بزرگتر بودند و نمی تونستیم از زمین درشون بیاریم رو شکستیم و نصفه شکسته شده رو بردیم همونجا کنار باغ پای کوه قارا کمر. مشغول خوردن بودیم که دیدیم زن حاج حسن داره گوسفندهاشون میاره تو باغ .
جلدی پریدیم و در رفتیم به این امید که ما رو نشناسه .
یکی دوهفته گذشت خاطر جمع شدم که دیگه کسی بویی نبرده .
یک روز که تو حیاط خونه داشتم با تیرکمونم (به قول خودمون جیر ) گنجیشگ می زدم بابام از در حیاط وارد شود در حالی که دست هاشون رو به پشتش زده بود خیلی خونسرد به من نزدیک شد . تو راه داشت با خودش با صدای آروم سوت می زد . همه مون می دونستیم که اینجور مواقع بابام به ظاهر آرومه ولی می خواد یک گوشمالی ما رو بده یعنی از خرابکاری ما سردرآورده .
اومد نزدیکم و گفت علی ! حاج حسن الان سرکوچه بود یه چیزهایی می گفت . گفتم چی می گفت . می گفت چند نفر رفتن تو باغم زردک ها رو خراب کردند ریخت و پاش کردن و ...
تا اومد بگم من نبودم صدای شپلق کشیده رو تو گوشم احساس کردم برق از چشمام پرید خواستم فرار کنم بعدی رو هم خوردم سومی بهم نرسید فقط قسمتی از انگشتای بابام پشت گردم رسید که این یکی از اون دو تا هم بیشتر درد گرفت .
دیگه من نرفتم تو باغهای چشمه جیگ
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۵
علی سلیمانی

گردوی تالاشی

اگر شما در روستایی به دنیا آمده اید که یکی از انواع درختان آن گردو است این مطلب را بهتر از دیگران لمس می کنید.
در ایام کودکی ما بازی با گردو یکی از بازیهای مهیج و در عین حال با اهمیت (به خاطر مسئله مالی ) بود . در بسیاری مواقع این بازی حکمی فراتر از بازی داشت یعنی کاملا جدی می شد.
بچه ها پس از اینکه صاحبان باغها محصول درختان گردو را جمع می کردند به باغهای آنها می رفتند تا اگر تک و توکی گردو بر سر شاخه های درختان مانده با سنگ بزنند و از آن خود کنند .به گردو ها یی که از این راه بدست می آمد "تالاشی " می گفتند که به معنی چیزی است که از راه سعی و تلاش بدست آمده باشد معمولا صاحبان باغها به این کار آنها زیاد اعتراض نمی کردند .
با این گردو ها بازیهایی می کردیم تا تعدادشان را زیاد کنیم . یعنی جایزه برنده خود گردو بود . اسامی بازیهای گردویی :
مال - گل گلکی - آرا
گاهی پیش می آمد یک کودک 8- 9 ساله یک گونی گردو را از طریق همین بازیها جمع کرده باشد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۴
علی سلیمانی

سکه های 5 تومانی هدیه عمو حسن

زمستان 62 بود . من فقط 5 سالم بود و این خاطره مثل یک خواب به نظرم می آید . پدرم جبهه رفته بود . کوچه ها پر از برف بود طوری که توی کوچه ما فقط یک راه عبور بازکرده بودند تا از آنجا رد شویم . همه خانه های محمدآباد گنبدی بود و هیچ خانه آجری حداقل در این محله نبود . نمی دانم عمو نامخدایم بود یا عمو حسین آمد خانه ما . مادرم مشغول جارو کردن خانه ها بود . عمو دستم را گرفت و با خود به کوچه برد . اما کوچه سرد بود و روی زمین برف . هوا هنوز هم برفی بود و اثری از آفتاب نبود . یکی گفت عموها خانه گل محمد جمع اند. عجب رسومی داشتیم . پدرم و گل محمد جبهه بودند و عموها برای اینکه مادرانمان و ما بچه دلتنگ بابایمان نشویم بیشتر به خانه های ما می آمدند . عمو حسین هم به همین دلیل آمد دنبال من و دستم را گرفت که برویم دوری بزنیم .
رفتیم خانه گل محمد . چند اتاق گنبدی در سمت جنوبی حیاط کنونی خانه گل محمد بود . از در ایوان که وارد شدیم یک سفره قند که دورش را با نخ خودش گره زده بودند و از میخی آویزان کرده بودند دیدم . و یک عالمه کفش . یعنی جمع همه جمع است و چایی خوری براه . قند و چای آنموقع کم بود و خوردن یک استکان چایی داغ آنهم توی جمع خیلی می چسبید. در اتاق را باز کردیم . گرمای مطبوع ناشی ازکرسی صورت کودکانه مرا که سرد و قرمز شده بود نوازش کرد . عموها دور کرسی دایره وار نشسته بودند و پاهایشان زیر لحافی بود که روی کرسی پهن شده بود . عمو مرا جایی نشاند که عمو حسن روبرویم بود .
عمو حسن گفت علی یک بار دیگه اون شعرت رو بخون . من یه شعر میخوندم که مربوط می شد به جنگ : من سربازم تفنگ دارم /مسلسل و فشنگ دارم /یک کوله پشتی بارمه /سنگر به سنگر کارمه/ بالامیرم پایین میرم / دشمنو از دور می بینم / سایه شو با تیر می زنم / تق تق تق
جو انقلابی حاکم باعث می شد که عموها از شنیدن این شعر از زبان یک کودک 5 ساله خیلی خوشحال شوند . عموحسن دست تو جیبش کرد و دو تا سکه 5 تومانی بهم داد . از اون مسی های قدیمی.
دست و پاهام روی زمین نمی اومد خیلی خوشحال بودم .
هنوز بعد از 26 سال لذت گرفتن اون سکه ها رو توی وجودم احساس می کنم .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۳
علی سلیمانی

تخمه دزدی برای چراغ قوه

وقتی من کلاس چهارم ابتدایی (1367) بودم بین بچه ها مد شده بود که برای شبهای عروسی چراغ قوه در دست داشته باشند . بنابراین تمام فکر و ذهن ما بچه شده بود داشتن چراغ قوه . کسی که چراغ قوه بزرگتر و پرنورتری داشت بین بچه ها مهمتر بود بنابراین با غرور می اومد تو جمع در حالیکه چراغ قوه رو روشن کرده بود و نورشو تو چشمای بقیه می انداخت .
اونقدر این مد شایع شده بود که تو دست هر بچه 8 تا 15-16 ساله یک چراغ قوه بود . بعضی ها توان خریدش رو نداشتند برای همین پولهاشون رو جمع می کردند و هی قوه (باطری بزرگ ) می خریدند بعد دو سر کی سیم را لخت کرده و یک سرش را به ته آخرین قوه و یک سرش رو به سر اولین قوه وصل می کردند طوری که با لامپ کوچکی که اونهم با سر اولین قوه درارتباط بود تماس پیدا کند بعد دور قوه ها رو با یک مقوای محکم چسب کاری می کردند و در واقع یک چراغ قوه دست ساز درست می شد.
اونهایی که بیشتر پول داشتند چراغ قوه های رنگی می خرید ند با نورهای سبز و آبی که بچه های امثال من حسرت این چراغ قوه ها رو همیشه می خوردیم .
منم برای اینکه یکی از این اون چراغ قوه ها رو داشته باشم یک نقشه کشیده بودم . من عادت داشتم غروبها وضو می گرفتم و می رفتم مسجد وسط روستا . نماز مغرب و عشا رو می خوندم و برمی گشتم .
یک شلوار چینی داشتم ( از همونها که سبز رنگ بودند و اون موقعها مد بود) که یک عالمه جیب داشت . شبها یواشکی می رفتم اتاق پایینی و سرکیسه باز می کردم و جیبهامو پر می کردم از تخمه ژاپنی که بابام تو کیسه ها کرده بود تا ببره سبزوار بفروشه .در مجموع حدود یک کیلو تو جیبهام تخمه می ریختم و یواش درمی رفتم تا کسی نبینه .
بعد اونا رو سرراهم تو مغازه می فروختم و پولش رو یه جایی قایم می کردم . تا اینکه پولهام به 600 تومان رسید .
رفتم مغازه حاج علی قصاب و یک چراغ قوه خریدم . اولین کاری که کردم کارتنش رو انداختم دور.
از مسجد که برگشتم خونه مادرم با دیدن چراغ قوه پرسید اون چیه علی ؟ از کجا آوردیش؟ گفتم هیچی این تو مسجد جا مونده بود من پیداش کردم . مادرم یک نگاهی به چراغ قوه که برق نو بودنش گویای همه چیز بود انداخت و برد به بابام هم نشون داد .
بابام گفت علی راستش رو بگو خریدیش یا پیدا کردی ؟ گفتم باور کنید پیداش کردم
روز بعد تو راه مدرسه بابام جلوم سبز شد و با چهره ای ناراحت پرسید : علی راستشو نگفتی بالاخره چراغ قوه خریدی یا پیدا کردی اگه پیداش کردی بدم از بلندگو صدا بزنن . به وضوح احساس کردم به بابام الان از مغازه حاج علی قصاب داره برمیگرده و رفته همه چیز رو فهمیده منتظر بود تا من بگم پیداش کردم و یک کشیده محکم اونم تو هوای سرد نوش جانم کنه . سریع گفتم خریدمش.
گفت خیلی خوب دیگه همینو از اول بگو
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۲
علی سلیمانی