روستای سلیمانی

این وبلاگ در مورد روستای سلیمانی واقع در 40 کیلومتری غرب نیشابور می باشد

این وبلاگ در مورد روستای سلیمانی واقع در 40 کیلومتری غرب نیشابور می باشد

آنچه از این وبلاگ عاید شما می شود جدای از آشنایی مفصل با روستای مذکور ، بدست آوردن اطلاعات خوبی راجع به مردم شناسی ،آداب و رسوم ،باورها و بطور کلی مسائل مربوط به جامعه شناسی روستایی در بخش طاغنکوه شهرفیروزه به طور اعم، و روستای سلیمانی به طور اخص است.

کلمات کلیدی
بایگانی

حکایتی شنیدنی از یکی از کهنسالان روستا

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۰ ق.ظ

یک خاطره تامل برانگیز

این را از زبان یکی از کهنسالان روستا، حاج قربانعلی (قربان دایی) حکایت می کنم:

سالها پیش من و کلبه یدالله چوپون بودیم. یه شب تو کوه های «زاغال یاخن» گوسفندا رو خوابونده بودیم و یه لقمه نون داشتیم می خوردیم . دیدم یه صدایی از ته درّه میاد. من گوشام رو تیز کردم. مطمئن شدم کسی هست. یواش بدون اینکه کلبه یدالله متوجه بشه به بهونه سرزدن به گلّه رفتم دامنه کوه. تو تاریکی و روشنی دیدم دو نفر یواش یواش دارن از کوه میان بالا.  همونجا خَب کردم(ساکت موندم و کِزکردم). اون دو نفر نزدیکتر شدن. دیدم تفنگ دستشون دارن و یه قطار فشنگ به کمرشون بستن.

ترسیدم نکنه الواط باشن و بخوان گلّه رو از دستمون بگیرن. یواش بلند شدم خودم رو به کلبه یدالله رسوندم. داشت چرت میزد. گفتم پاشو، پاشو. از خواب پرید. گفت چی شده؟ گفتم نترس. انگار دو نفر مسلح دارن از ته درّه میان طرف ما.

با ترس و لرز پاشدیم و پرسیدیم کی هستین؟ چی میخواین؟

همونجا وایستادن. یکی شون داد ما الواط نیستیم باهاتون کاری نداریم نترسین. خیالمون راحت شد. خلاصه اومدن پیش ما و براشون چایی ریختیم . یکی شون زن بود. به چشم خواهری قد وقامت رشیدی داشت.  لباسهای عشایری داشتند. هر دو مسلح بودن.

پرسیدم شما، اینجا، نصفه شب، از کجایین خان؟

گفت بابا من خان نیستم. شرح ماجرای ما از این قراره.

این خواهرمه . ما عشایریم. چند روز پیش من از چادر رفته بودم بیرون دنبال گوسفندا. وقتی برگشتم دیدم دو تا ژاندارم (نیروی انتظامی دوره پهلوی) مهمون ما هستن داخل چادر. خواهرم براشون چایی ریخته بود و داشتن میخوردن. دیدم خواهرم رنگ به صورتش نیست. رفت بیرون چادر به من اشاره کرد بیا. رفتم بیرون چادر یواشکی در حالیکه صداش می لرزید گفت اینا اومدن تو چادر من براشون چایی درست کردم وقتی بردم پیش شون یکی شون به من دست اندازی کرد من جیغ زدم و اومدم بیرون. گفتن اگه به کسی بگی میکشیمت.

من با شنیدن این حرف کلّه ام داغ شد. گفتم برو تو چادر و خونسرد باش. رفتم کنار ژاندارم ها نشستم و با خنده و روی خوش براشون چایی ریختم . مشغول صحبت شدیم . تعارف کردم اگه دوست دارن الان براشون یه گوسفند ذبح کنم و کباب  کنم . گفتن نه اونقد نمی مونیم. حسابی به من اعتماد کردن. در حین چای خوردن زیرچشمی دیدم یکی شون حواسش به اسلحه اش نیست. نقشه مو کشیدم. دل به دریا زدم. در یک لحظه دستمو بردم اسلحه برداشتم و پریدم جلوی چادر. با یه گلوله اولی رو زدم تا دومی خواست حرکت کنه و تفنگش رو برداره اونم هلاک کردم.

 

خلاصه دیدیم ما دیگه نباید تو چادر بمونیم. تفنگاشون رو برداشتیم و زدیم به کوه و کمر. ما که الواط نیستیم مسلمون.

 

برای من نکته جالب این حکایت غیرت این جوون عشایره. چیزی که تو رگ و خون همه ما هست. اون جوون میدونسته با اینکار جون خودش، خواهرش و همه کس و کارش رو به خطر میندازه ولی در مقابل ارزشهاش اینها چیزی نیستن. برای ارزشها مردن ، یک افتخار بوده.

 

اینها قبلا خیلی پررنگ تر بوده. من کاری به اینکه اون دو ژاندارم برای یک تعرّض کوچیک مستحق مرگ بودن یا نه و اینکه هرکس میتونه سرخود اقدام به تلافی بکنه و ... ندارم، نکته اینجاست که جایگاه ارزش هایی مثل غیرت، وطن دوستی، کمک به ضعیفان و ... تو زندگی ما کجاست؟

اگر هر مرد ایرانی نصف اون جوون عشایر غیرت داشته باشه، این وضعیت اسف باری که الان تو روابط دختر وپسرها می بینیم دیده نمی شد.

 

جمله آخر و طلایی قربان دایی:  « برای غیرت سرت رو بدی بهتره تا زنده باشی و بی غیرت»

حاج قربانعلی سلیمانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۵
علی سلیمانی

نظرات  (۱)

با سلام و احترام
این داستان رو که خوندم ناخوداگاه ذهنم به سمت داستان کلیدر رفت, اگر کتاب کلیدر رو خونده باشید میبینید که اساس داستان ازقتل مامور امنیه توسط گل محمد-قهرمان داستان کلیدر- شروع میشه و بسیار شبیه به همین داستانه, با تفاوتهایی اندک. اون اتفاق حدود سالهای ۱۳۲۴-۱۳۲۷ اتفاق افتاده و شاید اگه بیشتر کنکاش کنید شایدهم قربان دایی همان داستان رو تعریف کردند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی