من پیتزای دست پخت بانوان سلیمانی بتو را خوردم، به احترام دست پخت آنان هر گز به پیتزا امروزی لب نخواهم زد
درود بر شما و فرهیختگان سلیمانی بتو و درود برآنانکه دستمال خرما و تنگ آب در دوش تبره ونان از جلو مدرسه روستا رد می شدند و لبخند زنان با من خوش بش میکردند بسوی مزرعه می رفتند و درود بر چوپانانی که بامدادان گوسفندهای اهالی را جمع و به چرا می بردند.
به شاگردها می گفتم در مدرسه فارسی سخن بگویید تا مسلط شوید که روزی در آینده در جلسات کشوری سخرانی داشتید کم نیارید ولی کاش می گفتم بامن ترگی صحبت کنند یا به دوستان می گفتم بامن ترکی سخن بگویند که یک زبان به معلوماتم اضافه میشد
در سلیمانی دو آسیاب بود که باموتور دیزلی کار کار می کرد یکی از حاج یوسف بود یکی از کربلایی فخرالدین یا برادرش بود من به آسیاب برای دیدن وخدا قوت می رفتم پدر من هم در روستای کفشگیری گرگان آسیاب و آبدنگ داشت در کودکی بعضی روزها که پدرم و مادرم سوار براسب به مزرعه می رفتند مرا نزد آسیابان می گذاشتند .
هنوز مزه پنیر معروف به پنیر خیکی از یادم نرفته. خیک از پوست بزغاله است به شکل کیسه که چوپانها وقتی گوسفندها را ییلاق می برند در تابستانها پنیرها را در پوست جا می کنند محکم سرش را می بندند تا فاسد نشود وقتی هوا سرد شد گوسفندها را از کوهای البرز به محل قشلاق یعنی محل سکونت زمستانی می آورند و پنیرهای داخل خیک به قول ما استرابادی ها می فرو شند. عرض کردم خیک کیسه کوچک است از پوست بزغاله.
حرف خوردن شد، مردم روستای سلیمانی چند تا از گوسفندها را در خانه می بستند و پروار می کردند بعد می کشتند و در ظرف مسی (پاتیل) ته گرد تف می داند در کوزه یا ظرف رویی(دبه) جا می کردند برای مصرف دانش آموزان روستا که در شهر نیشابور درس می خواندند این غذای شان بود نان خورش بود کارشان آسان بود از دبیرستان به خانه مستاجریشان وارد می شدند یکی دوقاشق آن را گرم می کردند و با نان می خوردند. من گاهی به نیشابور می رفتم مهمانشان می شدم.
اما از خوردنیهای جالب دیگر یک نان درست میکردند که داخلش سبزی و روغن دنبه بود نان خورش سرخود بقول امروزی ها پیتزا که من برای شناسایی پیتزا یک بار با نوه ام بودم به رستوران رفتم برای من خوردنی نبود حق هم داشتم آخر پیتزای دست پخت بانوان سلیمانی بتو را خوردم به احترام دست پخت آنان هر گز به پیتزای امروزی لب نخواهم زد از پنیر خوشمزه داخل کمه سلیمانی.
من یک همسایه داشتم در همسایه گی کربلایی غلام پیر مردی سن بالا به من علاقه داشت هر صبح یک سینی چند ظرف بود که یکی سرشیر یکی شیره ووو
خلاصه عرض کنم من اینطور به اطرافیانم میگویم بانوان سلیمانی بتو چیزی جالبی می پختند اول برایم می فرستادند
اما چایی مادر کربلایی غلام همسر حاج یوسف بگویم وقتی منزلشان میرفتم به مادر کربلایی غلام مدیر میگفتم اگر راه دور یعنی گرگان باشم و مرا به چای دعوت کنی از گرگان برای خوردن چای تو می آیم می خندیدند
در پایان من هرگز انفاقها و محبتهای مردم عزیز سلیمانی بتو را فراموش نمیکنم در حق همه دعا می کنم. از پروردگارم برای شان درخواست مغفرت می کنم.
زنده باد ملت ایران پاینده باد کشور ایران بر قرار باد پرچم توحیدی کاویانی ایران زمینم